06

عقل فریاد بر آورد و به صحرا زد و رفت 

نازنين آمد و دستی به دل ما زد و رفت

شوشو نيومد و من داشتم روانی میشدم نه تلفن جواب میداد نه اس و من در حال جون دادن...

بالاخره اومد ساعت 5 صبح و من خیلی خشک بودم گفت چرا باهام اینجوری میکنی درگیر بودم که من دوباره سرش قاطی کردم شرایطش برام توضیح داد منم گفتم حد اقل یه اس میدادی میگفتی گیرم و بالاخره ساعت 7 صبح خوابیدم 

ساعت 14 مامان بابا رفتن بیرون 

زنگ زدم مهدی باهاش حرف زدم کلی با طاطا حرف زدم کلی خندیدیم بعد مامان زنگ زد بیا بریم خرید قرار نبود لباس عید بخرم همه میگفتن مدل ها تکراری ولی مامان گفت بریم نميشه که باید بخری 

لباس هام خریدم مانتو سفید کفش مشکی شلوار تقریبا آبی روسری هم چند وقت پیش مهدی برام خریده بود ديگه نخريدم 

رفتیم سمت چهار راه استامبول از ریو قهوه بخریم ولی رفتن همانا به غلط کردن همانا 3 ساعت تو ترافیک بودیم تا از چهار راه رد کنیم بالاخره ساعت 9 رسیدیم خونه بابابزرگم زنگ زدم مهدی تازه رسیده بود ميخواست بره بیمارستان شب اومدیم خونه خاله اینا هم با ما اومدن تا صبح بیدار بودن ولی من خوابیدم 

شبش به مهدی اس دادم گفتم صبح بیدار شدی قبل سال تحویل بیا پیشم 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 1 / 1 / 1395برچسب:,

] [ 17:44 ] [ tarsa ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه